کسری کسری ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

شیطون بلا مامانی و بابایی

مسافرت

سلام شیطون مامان و بابا   پسرم بالاخره بعد از 3 روز ما از مسافرت برگشتیم خیلی بهمون خوش گذشت خیلی زیاد .   5 شنبه صبح راه افتادیم از تهران به سمت شمال (نور) خاله مصی و عمو مسعود و داداش ایلیا هم اونجا منتظر ما بودن راستی خاله شیدا با عمو مهدی هم بودن باهاشون نزدیک های ظهر رسیدیم اونجا دست خاله درد نکنه یه عدس پلو خوشمزه درست کرده بود خیلی چسبید چون خیلی گشنمون بود .   جایی که عمو گرفته بود درست وسط چنگل بود واقعا جای قشنگی بود تو هم با داداش ایلیا همش در حال بازی و آتیش سوزوندن بودید .   فردا صبحش بردیمتون دریا کلی آب بازی کردی وای یه صحنه خنده دار افتاد اونم این بود که یه دفعا تندی چهار دست و پا شروع کردی...
28 شهريور 1390

چند تا عکس از کسری

سلام همه هستیم   مامانی ماشاا... انقدر با نمک شدی و کارای خنده دار انجام میدی که نگو از صبح تا شب یکدم در حال خنده هستم از دست تو .   مامان جون چند دقیقه پیش داشتیم با مامان زری عکس های بچگیت رو نگاه میکردیم وای که چقدر کوچولو بودی چقدر زود گذشت بر عکس زمان بارداریم که خیلی طول کشید خیلی سخت بود ولی بزرگ شدنت عین برق و باد گذشت اصلا باورم نمیشه که چند روز دیگه تولد یک سالگی گل پسر من هست الهی همه بچه ها همیشه زنده و سالم و سلامت باشن تو هم همینطور الهی بتونم انقدر خوب تربیتت کنم که همه بهت افتخار کنن این آرزوی هر پدر مادریه .   مامانی امروز با شیوا رفته بودیم پیاده روی سر راهمون به شهر کتاب هم سر...
23 شهريور 1390

مریضی و راه رفتن

سلام یکی یدونه مامان    اول از همه از همه خاله جونایی که حال کسری رو پرسیدن و پیام تبریک برای اولین وایستادن کسری گذاشتن واقعا ممنونم خیلی لطف کردید این دسته گل واسه خاله جونیام   کسری مامان این 20 روزی که نتونستم بیام بهت سر بزنم بخاطر این بود که سخت مریض شده بودی و تب 40 درجه داشتی تا 1 هفته خیلی همگی نگران حالت بودیم اصلا تبت پایین نمیومد    هر 2 روز در میون پیش دکتر بودیم   انقدر نذر و نیاز کردم تا بالاخره بعد از 10 روز یکیم خدا رو شکر حالت بهتر شد تو این چند وقته خیلی مامانی ضعیف و لاغر شده بودی انقدر بهت سوپ دادم تا یکم جون گرفتی از خدا میخوام ...
23 شهريور 1390

شیطنت های کسری جون

سلام شیطون بلا مامانی الهی دورت بگردم مامانم   کسری عزیزم خاله جونیا برام لطف کردن پیغام گذاشتن که چرا یه سر به وبلاگت نمیزنم و به روز نمی کنم به جان کسری جونم و همه خاله جونیا اصلا وقت نمیکنم کسری هزار ماشاا... انقدر شیطون شده که اصلا وقت نمیکنم یه سر بیام به وب بزنم وقتی هم که میخوابه انقدر من خسته هستم که جلوتر از کسری می خوابم مامان حون روزی 10 بار فقط خونه تمیز میکنم و وسایلات رو جمع میکنم اسباب بازیات که جای خود دارد دیگه دستت به کابینت ها هم میرسه در کابینت رو باز میکنی همه وسایل هاشو میریزی بیرون دیگه مجبور شدم به بابا جونی بگم بره کش بخره بندهزیم به در کابینت ها که نتونی در هاشو باز کنی ببخشیدا کسری جون آخه همه در هاشو شل ...
20 مرداد 1390

تولد بابا امیر

سلام کسری مامان   مامانی روز 15 مرداد و 16 مرداد تولد بابا امیر و مامان زری بودش که با هم گرفتیم تولدشون رو بابا امیر شده 29 سالش مامان زری هم شده 48 سالش خیلی تولد کوچولو و خودمونی بود با هم رفتیم برای بابا امیر برای کارش یه کیف خریدیم واسه مامان زری هم یه دستگاه فشار آخه تازگیا مامان زری فشارخونش هی میره بالا باید تند تند کنترل کنیم ایشاا..  زودتر خوب بشه مامانی خیلی بهمون خوش گذشت تو هم که فقط میخواستی بری کیک رو به هم بزنی دست بزنی بهش با کلی گریه و زاری کردنات بالاخره تونستیم ساکتت کنیم . بابا امیر میگه امسال بهترین هدیه تولد من وجود کسری عزیزم هستش که خدا بهم داده کلی هم ماچ و بوسه را ه انداخته بود خوش بحالت مامانی...
20 مرداد 1390

اولین وایستادن کسری

سلام مامان جون   مامان جون الهی من دورت بگردم که هر روز بزرگتر میشی و کارای با مزه تری انجام میدی میدونی الان درست یک هفته هست که وای میستی بدون کمک کلی ذوق میکنم وقتی میبینم میتونی وایستی هی خدا خدا میکنم زودتر راه بری دستت رو بگیرم با خودم ببرمت بیرون خیلی خوشحالم مامانی که داری بزرگ میشی هزار ماشاا... دیوانه وار دوست دارم نفسم   اینم عکس وایستادنت   ...
20 مرداد 1390

گردش

سلام زیباترین بهانه زندگی مامان و بابا   مامان جون ٤ شنبه خاله الناز و المیرا و سارا اومده بودن خونمون از شمال آخه خاله الناز دیگه درسش تموم شده میخواد بیاد اینجا بره سر کار ایشاا.. که موفق بشه .   مامانی یه چند وقتیه خیلی هوس کردم چمعه ها بریم بیرون لب یه رودخونه ای یه جای سر سبزی ولی الان چند وقته مامانی میگه ولی کسی نمی برتش بیرون . ولی الان که خاله النازینا اومدن بهترین موقع هست وایه بیرون رفتن هورااااااااااااااااااااااااااااااااا   پسملم به بابایی گفتم قرار شد جمعه وسایل هارو بر داریم بریم فشم . صبح ساعت ٧ راه افتادیم به سمت فشم ولی چشمت روز بد نبینه گلم انگار کل ایران ریخته بودن تو فشم راه رو ...
10 مرداد 1390

دلتنگی

  سلام زندگی مامانی   پسمل گلم خیلی دلم برات تنگ شده الان یه چند روزی هست که میام دفتر تا به بابا امیر کمک کنم ببخشید که تنهات گذاشتم مجبورم مامانی انقدر دلتنگتم که بعضی وقتا گریم        میگیره از دوریت عکسات رو روزی چند بار نگاه میکنم و هی قربون صدقت میرم . میگم وای الان کسری من داره چیکار میکنه البته مطمئنم که مامان زری و خاله مهسا خیلی مراقبت هستن خیالم از این بابت راحت راحته و نمیزارن آب تو دلت تکون بخوره ولی مامانم دیگه دلواپست میشم خیلی الانم خیلی دوست داشتم پیشت بودم باهات بازی میکردم پسملک مامانی   این دل مامانیه از دوریه کسری جونش داره اینجوری میزنه تند تند   ...
4 مرداد 1390

چرا مادرمان را دوست داریم؟

        چ ون ما را با درد به دنيا می‌آورد و بلافاصله با لبخند می‌پذیرد چون شیرشیشه را قبل از اينكه توی حلق ما  بريزند ، پشت دستشان می‌ریزند چون وقتی تب می‌کنیم، آن‌ها هم عرق می‌ریزند  چون وقتی توی میهمانی خجالت می‌کشیم و توی گوششان می‌گوییم سیب می خوام، با صدای بلند می‌گویند منیر خانوم بی زحمت یه سیب به این بچه بدهید و ما را عصبانی می‌کند و وقتی پدرمان ما را به خاطر لگد زدن به مادر کتک می‌زند، با پدر دعوا می‌کنند چون وقتی در قابلمه غذا را برمی دارند، یک بخاری بلند می شود که آدم دلش می خواهد غذا را با قابلمه ...
1 مرداد 1390

عشق مامان به نی نیش

عشق یعنی: ١-وقتی مامانی عطسش میاد ولی به خاطره اینکه نی نیش خوابه به دورترین جا میره عطسه کنه تا نینیش بیدار نشه.   ٢-عشق یعنی مامانی از کمر درد و پا درد به خودش میپیچه ولی نمی غلطه و شش ماه بدون استثناء روی یک پهلو میخوابه تا نی نی صدای قلبش رو بشنوه و آروم بخوابه.   ٣-عشق یعنی روزی صد بار دستا و پاهای کوچولویی رو ببوسی که داری براش زحمت می کشی شاید نشده یه بار دست کسی رو ببوسیم که برامون زحمت کشیده .   ٤-عشق یعنی تو این دنیای وانفسا تمام همت و تلاشتو بذاری واسه ساختن بهترین آینده برای موجودی که حتی توی خیالات و رویاهاتم به بی وفاییش فکر میکنی ولی بازم نمیتونی برای ...
30 تير 1390