کسری کسری ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

شیطون بلا مامانی و بابایی

خاطرات عید

1390/1/20 1:50
نویسنده : مامان مریم
277 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل زندگیم همه هستیم

این چند وقته انقدر گرفتار بودم که نتونستم بیام برات چیزی بنویسم آخه خیلی بهونه گیر شدی مامانی بغل هیچ کس نمی مونی همش به من چسبیدی شِـکـْلـَکْ هآے خـآنــــومے قربونت برم الهی دوست دارم گل پسرم قلباگر دیر به دیر میام برات بنویسم  باید مامانیت رو ببخشی عزیزم نفس من بزار از شب چهار شنبه سوری برات بگم

       

چهارشنبه سوری

 

مامان جون به آخرین سه شنبه هر سال میگن شب چهارشنبه سوری که مراسم های خاص خودش رو داره  امسال چهارشنبه سوری با همه سال های دیگه خیلی فرق داشت میدونی چرا ؟ چون یه عزیزی عین تو گلم کنارمون بود البته پارسالم بودی ولی تو شکم مامانی  امشب بابا جونی گفت بریم خونه عمه آذر شب رو اونجا باشیم منم گفتم باشه آمادت کردم راه افتادیم به سمت خونه عمه آذر طبق معمول تا راه افتادیم تو ماشین خوابیدی . آخه هر سری میریم خونه عمه آذر تو می خوابی و همیشه عمه میگه Rolling Pinبازم کسری من رو خوابیده آوردی اینجا . خلاصه تا رفتیم بالا تو هم بیدار شدی یکم بازی کردی با عمه و آیدین و بعد خوابت میومد چون تو شب چهارشنبه سوری خیلی ترقه می ترکونن خیلی سر و صدا میومد تو همش می خوابیدی ولی تا صدا میومد دوباره بیدار میشدی الهی بمیرم برات مامان جون   خیلی اذیت شدی بابا امیر هم با آیدین و عمو نادر رفته بودن پارک پشتی ترقه بازی کنن من و تو و عمه هم موندیم خونه .عمه شام رو تا آماده کرد شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے سر و کله بابایی هم پیدا شد ولی تا اومدیم شام بخوریم تلفن زنگ زد عمه مصی پشت خط بود و گفت از مترو زنگ زدن گفتن آقا جون از پله افتاده زمین   Smiley و عمه آذر با بابا جونی راه افتادن رفتن بیمارستان ما هم سفره رو جمع کردیم منتظر شدیم تا خبری برسه   شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے چند ساعت بعد بابا امیر زنگ زد و گفت ما دیر میاییم شما اونجا بخوابید connie_rockingbaby.gifو ما هم خوابیدیم خونه عمه جونی و فردا صبح رفتیم خونه خودمون آخه مامانی یک عالمه کار داشت آخه می خواستیم بریم اهواز پیش خاله مصی جون و ایلیا و عمو مسعودی باید وسایلهای سفرمون رو جمع می کردم

 

شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

رفتن به اهواز       شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

روز 27 اسفند ما راه افتادیم به سمت اهواز که بریم خونه خاله مصی این اولین باره که داریم میریم اهواز میدونی چیه من که خیلی دلم واسه خاله مصی و داداش ایلیا و عمو مسعود تنگ شده آخه خیلی وقته که ندیدمشون لحظه شماری میکنم واسه دیدنشون خلاصه مامانی ساعت 6 صبح راه افتادیم از خونه به سمت اهواز خیلی راه ها شلوغ بود و هوا گرم مامانی که دیگه کم آورده بود 12 ساعت تو راه بودیم خیلی وحشتناک بود این همه راه ولی به عشق دیدن خاله تحمل کردم ساعت 7 بعدازظهربود که رسیدیم اهواز و عمو مسعود اومد دنبالمون تا مارو ببره خونشون آخه ما که بلد نبودیم خونشون رو . وقتی رسیدیم خاله مصی خیلی خوشحال شد وقتی تو رو دید made by Laieداداش ایلیا هم همینطوربعد از یکمی خستگی خاله مصی برای مامانی کباب درست کرد دستش درد نکنه آخه مامانی خیلی کباب دوست داره غذا که خوردیم دیگه ما رفتیم بخوابیم خیلی خسته بودیم . یک روز تو خونه موندیم استراحت کردیم تا خستگی راه از تنمون در بیاد و فردا شب شام برداشتیم رفتیم پارک   خیلی خوش گذشت تو و داداش ایلیا کلی بازی کردید  الهی من فدای بازی کردنت بشم مامانی دورت بگردم عزیز دلم .

 

این چند تا عکس از سفر به اهواز و پارک رفتن

تو راه جاده خرم آباد

 

شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

کسری با داداش ایلیا

 

شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

 شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

 

شب سال تحویل هم خونه ما چیلی رفتیم وای مامانی نمیدونی خاله ها وقتی دیدنت چیکار کردن همش از بغل Smiley این می رفتی بغل اون یکی Smileyخیلی خوش بحالت شده بود انقدر جمعیت زیاد بود که من هیچی نفهمیدم که بغل کی هستی دست ما چیلی درد نکنه خیلی زحمت کشید و  عیدی هم بهت داد دیگه آخر شب  خیلی خسته شده بودی بردمت بخوابونمت ساعت 3 که سال تحویل شد همگی رفتیم بیرون یه دور بزنیم وای مامانی همه بیرون بودن میزدن *شِکـْـلـَکْ هآے خآنومےو می رقصیدن  شِکـْـلـَکْ هآے خآنومےوقتی اومدیم خونه دیگه ساعت 6 صبح بود خیلی خسته بودیم و تا ساعت 12 ظهر خوابیدیم ولی از اونجا که شما خوابیده بودی از ساعت 8 صبح بیدار بودی و منم مجبور شدم بیدار بشم . ما تا 5 فروردین اهواز بودیم و خیلی جاها رو گشتیم شوشتر آبادان خرمشهر یه شب خونه خاله لیلا بودیم یه روز خونه خاله شیدا خیلی بهمون خوش گذشت واقعا دست همه خاله ها و عمو مسعود و عمو مهدی درد نکنه خیلی زحمت کشیدن روز 5 فروردین راه افتادیم به سمت تهران مامان زری که دل تو دلش نبود تو رو ببینه هی زنگ می زد میگفت پسر من رو کجا بردید بیاریدش دلم براش تنگ شده دیگه ساعت 5 بعدارظهر بود که رسیدیم خیلی خسته شده بودیم 1 هفته همش بیرون بودیم مامانی هم که ظرفیت این همه بیرون رفتن رو نداش خیلی خسته شده بودم احساس می کردم باید 1 ماه فقط بخوابم .

از فردا رفتیم عید دیدنی خونه عزیز عمه آذر و ... تو هم که اولین عیدت بود خوش بحالت شده بود مامانی هر جا میرفتیم همش عیدی می گرفتی بین خودمون باشه بابایی همش رو بر می داشت بزرگ شدی یادت باشه بگیری همرو از بابایی  

شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

موقع برگشت به تهران کسری راننده میشود

 

شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

تولد خاله مهسا 

روز 12 فروردین تولد خاله مهسا بود   همه دوستاش رو دعوت کرده بود خیلی بهمون خوش گذشت تو هم که همش بغل دوستای خاله بودی آهنگ که می گذاشتیم      الهی قربونت برم دستات رو تکون می دادی مثلا داشتی می رقصیدی دور سرت بگردم خیلی خسته بودی از بس رقصیده بودی ظهرم که نخوابیده بودی تولد که تموم شد سریع خوابت برد و ما هم شروع کردیم به خونه تمیز کردن تا آخر شب .

 

 شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)