مهد کودک
سلام نفس مامان سلام همه زندگیم
نمیدونم الان که داری این پست رو میخونی چند سالته من زنده هستم نیستم نمیدونم هیچی ولی برات میخوام از شیطنتات بگم امروز خیلی شیرینه واسم خیلی زیاد
مامانی الان یه 2 هفته ای هست که دوباره پروژه بردن به مهد رو آغاز کردم خدایی میکشی دقیقا من رو تا ببرمت مهد انقدر که گریه میکنی خیلی ناراحت میشم وقتی گریه هات رو میبینم ولی مجبورم نشون ندم بخاطر خودت پسرم دیگه داره بزرگ میشه 2 سالش تموم شده باید بره مهد دیگه چیزای خوب خوب یاد بگیره تو خونه جز آشپزی کردن و چسبیدن به مامانی که کار دیگه ای نمیکنی گلک مامان پس از دستم ناراحت نشو پسرم .
صبح که بیدار میشی خودت کیفت رو بر میداری میری سمت در میگی بریم ( ولی منظورت مهد نیست خونه مامان بزرگه ) بعد که میبینی دارم میبرمت مهد شروع میکنی به گریه کردن هی میگی مامان نه نه نه نه نه نه نه واییییییییییییییییییییییییی نه مامان ، آخه همه راه هارو هم حفظ کردی نمیتونم بهت کلک بزنم از هر راهی میبرمت میفهمی باهوش من ولی فقط گریه ات تا دم مهد کودکه میری سر کلاست دیگه آروم میشی فقط دوست داری دل من رو خون کنی .
بعضی وقتها عصبانی میشم بهت میگم آخه کسری همه بچه ها میرن یک عالمه ماماناشون پول مهد میدن تو مهد عمه آذر همه جوره در خدمتته بعد تازه نازم میکنی بری خیلی مامان نا مردی دیگه تو .
امروز عمه یه لیست بلند قد و بالا داد بهم که برم واسه کسری خوشگلم لوازم بخرم دیگه بزرگ شده باید لوازم جدا واسه خودش داشته باشه مثل کاغذ و مداد رنگی و .............
مامانی تا بیای به مهد عادت کنی من مردم دیگه ولی عادتت میدم باید عادت کنی بخاطر خودت
عاشقتم بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس