پیاده روی
سلام هستی مامانی
پسملک مامانی امروز یه روز خیلی خوبی بود واسه مامان میدونی چرا ؟
چون پسملی من دیگه عین ما آدم بزرگا داره راه میره و زمین نمیخوره . هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
مامانی امروز من حوصلم خیلی سر رفته بود آماده شدم و تورم بر داشتم و با مامان زری رفتیم پیاده روی . پیاده رویمون تا وسطاش داشت خوب پیش میرفت و تو هم تو کالاسکه واسه خودت شعر میخوندی و دست میزدی ما هم کیف میکردیم .
یه دفعه دیدم خودت رو داری از کالسکه میندازی پایین که آوردمت بیرون یکم بغلت کنم ولی بغلم نموندی میدونی چرا ؟ چون پسملکم میخواست خودش راه بره وقتی گذاشتمت زمین شروع کردی تند تند به راه رفتن . الهی من فدای اون راه رفتنت بشم مامانی .
خواستم دشتت رو بگیرم که نذاشتی دستات رو جمع میکردی که یه وقت من نگیرمشون کلی همه میخنیدن بهت منکه خودم غش کرده بودم از خنده .
هر کسی تو رو میدید میگفت خانوم هزار ا.. اکبر توروخدت براش اسپند دود کنید خلاصه کاری کردی با من که مجبور شدم زنگ بزنم به بابایی بیاد دنبالمون و مارو بیاره خونه .
اینم ماجرای پیاده روی من و کسری .
پسرم ازت ممنونم که با اومدنت این همه لحظه های شادی رو برای ما ایجاد کردی و ما رو خوشحال تر از روز قبل میکنی .
خدایا سپاسگزارم ازت که همچین پسر با نمکی بهم دادی امیدوارم لایق این همه خوبی و محبتت بی حد و اندازه تو باشم ممنونم خداجوننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن.
راستی این عینک رو هم مامان زری برات خریده از بندر ترکمن