شمال
سلام عشق من عمرم نفسم همه وجودم همه هستیم دوست دارم هوارتا شیرینم
مامانی خیلی خوردنی شدی این چند وقته انقدر دندونامو فشار دادم به هم ، همه دندونام درد گرفته . دیگه خیلی کم بغل کسی می مونی همش دوست داری بیای بغل خودم قربونت برم نازنین من .
امروز صبح یکی از دوستای بابایی بهش زنگ زد و خبر بدی داد بهش گفت که عروس خانوادشون مرده و بابا قاسم هم باید میرفت شمال نزدیک های ظهر اومد که آماده بشه با مامان زری بره به منم گفت تو هم باید بیایی من بدون کسری جایی نمیرم و من هم آماده شدم و راه افتادیم به سمت آمل اونجا که رسیدیم چون بخاری نفتی داشتن و تو هم خیلی حساس هستی به بو و دود من نتونستم بمونم اونجا و مجبور شدم برم بابل پیش خاله الناز و المیرا . بابل که رسیدیم نمیدونی خاله المیرا چیکار می کرد برات . پرید بغلت کرد یک عالمه بوست کرده تو هم که همش بهش می خندیدی کلی قربون صدقت رفته خلاصه با کلی شیطنت بالاخره شب خوابیدی . صبح هم از ساعت 6 بیدار بودی تا جایی که تونستی جیغ می زدی و می خندیدی و بازی می کردی ولی ساعت 8 تا 10 خوابیدی انقدر که خسته شده بودی . ظهر مامان زری با بابا قاسم اومدن دنبالمون که راه بیفتیم بیاییم تهران .
اینم 2 تا عکس از شمال خونه خاله المیرا