کسری کسری ، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

شیطون بلا مامانی و بابایی

بدون عنوان

تقدیم به گل پسرم   وقتیکه دستاتو میگیرم تو دستم وقتیکه میدونی عاشق تو هستم وقتیکه با چشمات دل رو میلرزونی من دیوونت میشم به همین آسونی دستاتو میگیرم تو پر از احساسی من دوست دارم و تو منو میشناسی وقتیکه میخندی واسه تو میمیرم پیش من میمونی با تو جون میگیرم من عاشقت شدم میخوام بهت بگم تو دنیای منی تویی عشق خودم  دوست دارم تورو دنیا تو دستمه میدونی جای تو  گوشه ی قلبمه توی چشمای تو عشق و من میبینیم پای من میمونی من به پات میشینم من دارم هر لحظه به تو دل میبازم  بهترین روزهارو من برات میسازم  این یه حس خوبه اینکه با هم هستیم دست تو تو دستم ما به هم دل بستیم من با تو فهمیدم زندگی شیرینه تو تموم کارات به دلم...
28 خرداد 1391

عکس شیطونی

سلام همه زندگیم   مامانی امروز فقط برات چند تا عکس از شاهکارات میزارم از کارایی که میکنی دوست دارم                                                                                                &n...
22 خرداد 1391

لالایی

سلام نفس مامان و بابا    پسر گلم بابایی یه شعر داده که برات اینجا بنویسم همه حسش در مورد تو امیدوارم خوشت بیاد    پسرم بزرگ شدی لالایی هام یادت نره چقدر برات قصه بگم دوباره خوابت ببره چقدر نوازشت کنم تا تو به باور برسی این دو تا دستای منه تو اون روزای بی کسی وقتی بابای قصه هات خم شده پیش روی تو اگه چروک صورتم میبره آبروی تو لالایی هام یادت نره لالایی هام یادت نره بذار برات قصه بگم دوباره خوابت ببره از اون روزها که مشت من با دست تو وا نمیشد تو خواب و بیداری تو هیچ کسی بابا نمیشد اونکه تو اوج خستگیش خنده رو لباش بودی شب که به خونه میرسید سوار شونه هاش بودی لالالا گلکم لالایی کن دلبرکم خواب ...
11 خرداد 1391

فرهنگ لغات کسری

  ایل= فیل                                     ایش= شیر                           ماووووووو= گاو   پیس= گربه ( پیشی)           قوقول= خروس                    &n...
25 ارديبهشت 1391

باغ وحش

سلام پسر گلم   عزیزم روز جمعه با بابا امیر بردیمت باغ وحش آخه تو خیلی حیوونارو دوست داری کلی هم ذوق کردی اونجا من چیزی نمیگم فقط عکسات رو میزارم تا ببینی .                                                                                                              &n...
25 ارديبهشت 1391

مهمانی عمه آذر

سلام مامانی   پسرم عمه آذر لطف کرده بود مارو پنج شنبه دعوت کرده بود به یه رستوران برای ناهار جشن گرفته بود برای همه همکاراشون به ما هم گفته بود که بریم اونجا . همگی جمع شدیم دم مرکز عمه و با هم راه افتادیم به سمت رستوران که لطف کردید شما وسط راه خوابیدید . اونجا که رسیدیم جلو در یک عالمه بادکنک گذاشته بودم یه لحظه دلم سوخت که خوابت برده بود و نتونستی اینجارو بهم بریزی بعد یه چند دقیقه که غذا داشت آماده میشد شما بیدار شدید و هی وای من هی ما بدو و تو بدو خلاصه اونجا یه مسابقه دو راه انداخته بودیم از دست تو با اون بادکنکات خیلی خوش گذشت بهمون دست عمه آذر درد نکنه .     ...
24 ارديبهشت 1391

بهترین هدیه روز مادر

سلام نفس من   مامانی دیروز روز مادر بود اول از اینجا این روز رو به همه مادرهای دنیا تبریک میگم چون دقیقا الان میتونم حس کنم و بگم که چه فداکاری هایی واسه بچه هاشون میکنن امیدوارم منم جزء اونا باشم . و بتونم مادر خوبی برات باشم . پسرم ازت ممنونم که هستی تو هستی که من میتونم طعم شیرین مادر بودن رو بچشم ازت ممنونم که بهم اجازه دادی این حس رو داشته باشم خیلی خوشحالم از اینکه هستی بهترین لحظه های عمرم رو مدیون وجود تو ه ستم و از خدای خودم ممنونم که تورو به من داد و اجازه داد که بتونم بهت محبت کنم مواظبت باشم و این سعادت رو نصیب من کرد مه بتونم تربیتت کنم امیدوارم از این مسئولیت بزرگ سربلند بیرون بیام .   پسرم دیروز وقتی از س...
24 ارديبهشت 1391

شمال

سلام زندگیم پسر گلم   مامانی یه هفته پیش چند روز تعطیل بود آخر هفته بابا امیر هم حسابی هوس شمال زده بود به سرش بعد گفت بریم این تعطیلیا شمال عید هم که جایی نرفتیم منم قبول کردم قرار شد بریم خونه دایی بابا امیر شبش همه وسایلارو جمع کردم که صبح زود راه بیفتیم . شبش اومدم شمارو زود بخوابونم مگه حالا میخوابیدی اینم عکسش بازیت گرفته بود حسابی ای قربون خنده هات خلاصه اینکه هر طوری بود ساعت 1 خوابیدی صبح بیدار شدیم ساعت 8 زدیم از خونه بیرون تو هم که همه جا باید توپ هات رو ببری     وقتی راه افتادیم اولش سریع خوابیدی البته جاده هم خیلی شلوغ بود کلافه میشدی همون بهتر که خوابت برد عزیزم وقتی به نز...
19 ارديبهشت 1391

روز اول مهد کودک

سلام نفس   پسرم امروز برای اولین بار گذاشتمت مهد کودک خودت تنها موندی . اول که از ماشین پیادخ شدی سریع رفتی در زدی گفتی باز انگار مهد بابات بود با قلدری تمام . بعد که در باز شد عمه رو دید سریع رفتی بغلش بعد عمه بردتت تو زمین بازی منم اومدم خونه . ولی همش دلم پیش تو بود هی میگفتم نکنه نمونه نکنه بازی نکنه با بچه ها و .................. بابا امیر زنگ زد به عمه آذر اونم بهش گفت اول مه مامانش رفت تا فهمید نیست یکیم گریه کرد ولی بعدش بردیمش حیاط یکم بازی کردش الانم بردیمش تو اتاق آهنگ گذاشتیم داره میرقصه ای قرطی ساعت 1 دیگه طاقت نیاوردم اومدم دنبالت عمه آذر گفت برای روز اول خوب بود بعد از تو دوربین دیدمت گوشی یکی از مربی هارو...
19 ارديبهشت 1391